دَرِ دكان نقاشي بگردم
سراندازِ قزلباشي بگردم
سلام كردم، عليكم را ندادي
پري جان خوب و خوش باشي، بگردم
پري كه درس خوانده بود و در مطايبه و صراحت كلام دستي داشت با شيطنت دخترانة خود جواب حسينا را چنين داد كه:
نميدانُم سواري يا كه نقاش
نميدانُم تو تركي يا قزلباش
اگر تركي به تركستان خود رو
قزلباشي، بيا، ميهمان ما باش
زنجير عشق حسينا از اين حاضرجوابي محكمتر شد. بين حوري و پري هم جنگي ذهني در گرفت. هر كدام مدعي شدند كه حسينا عاشق او شده است. تا اينكه پري نظريهاي داد و گفت: تو از كوچة بالايي برو و من از كوچة پاييني ميروم. اين سوار به دنبال هر كدام آمد خواستار او شده است. حوري قبول كرد. پس هر يك به راهي رفتند. حسينا سوار بر اسب به دنبال پري به كوچة پايين رفت و به دنبالش چنين خواند:
پري ديدم به كوچة شيوه ميرفت
حسينا هم به باغ ميوه ميرفت
به باغ تو براي ميوة تر
به صدها ناز و با صد شيوه ميرفت
پري كه ماجراي دلدادگي حسينا برايش ثابت شده بود، خواست پايداري حسينا را آزمايش كند. پس در حالي كه خود را عصبي و ناراحت نشان ميداد و با افروختگي و در حال دويدن گفت:
برو اي آدم خر، آدم خر
براتت را بخواندم از پس در
براتت سيصد و شصت سكة زر
براي ديدنم هم باختن سر
حسينا برافروخته و از جسارت پري، شيفته و دلباخته و اسير يك نظر ديگر بر روي دختر، گفت:
حسينا گفت كه: مو از غازيانُم
خودم ترك و فارسي را ندانم
براتت سيصد و شصت سكّة زر
فداي يك نگاهت ارزش سر
پري خندان در پيچ كوچه به خانة پدر وارد شد و در را بست و از نظر ناپديد شد. حسينا سرگشته و حيران به كاخ برگشت؛ نه چون هميشه، كه مريض عشق و مست دلدادگي. وزير حكايت حال حسينا را دانست و با حاكم در ميان نهاد. حاكم به نزد حسينا رفت و از او حالش را جويا شد. حسينا حال خود را چنين بيان كرد:
پري ديدم سر از حمّام به در كرد
رو بند ورداشته، بر مو نظر كرد
شما مردم، نميدونين بدونين
حسيناي بينوا را خونجگر كرد
حاكم خوشحال شد كه بالاخره حسينا همسري را براي خود انتخاب كرده امّا به روي خود نياورد؛ چرا كه ميخواست او را در اين كشش و وابستگي بيازمايد. پس وزير را سپرد كه مراقب احوال حسينا باشد. حسينا روز بعد باز به همان محلّه رفت و در نزديكي خانة بازرگان جا گرفت و زمزمه و ناليدن آغاز كرد. بازرگان كه از كار روزانه فارغ شده بود وقتي به محل رسيد و حسينا و احوال دختر خود را ديد به نوكرش دستور داد تا چوبي بياورد. نوكر، تركهاي حاضر كرد و بازرگان موهاي بلند پري را به مچ دست پيچيد و با تركهاي به جان پري افتاد. پري پرسيد: آخر چرا مرا ميزني؟ بازرگان گفت: چرا فرزند حاكم را به دنبال خودت انداختهاي؟ ما كجا، حاكم كجا؟ دودمان ما را به باد ميدهند.
پري گفت: تو پدر مني. بزرگي. برو از او بپرس كه چرا به دنبال من افتاده است. چرا مرا ميزني؟ حسينا كه صداي گريه و فرياد پري را شنيده بود به سرعت به قصر حاكم روان شد. در بين راه از شدت ناراحتي يك شلاق به اسب ميزد، دو تا به خود؛ تا به مقصد رسيد. به نزد حاكم رفت و با شيون و گريه، عرض حال خود را بيان كرد. از حاكم خواست تا طبق قرار، دختر بازرگان را به عقد او درآورد. حاكم قبول كرد و از وزير خواست تا بزرگان شهر به خواستگاري دختر بروند. شب همان روز وزير و بزرگان شهر، در خانة بازرگان ميهمان بودند و بازرگان به جدي بودن قضيه پي برد. قبول كرد كه دخترش را به حسينا بدهد و گفت كه: حسينا تاجِ سَرِ ما ميباشد. باعث عزت است. چه كسي از او بهتر، چه بهتر از اين؟
روز بعد حسينا و پري را به نكاح هم در آوردند و شهر را آذين بستند و هفت شبانه روز شهر را به شور و شادي دعوت كردند. ديگها بار گذاشته، چراغها افروخته و دامها سر بريده شد. طعامها دادند و شربتها و گويند: كافران را خام دادند، مسلمانان را پخته، گر چه به ما نرسيد، نه از خام نه از پخته، دريغ از يك تكه تهديگ سوخته!
باري، روزها گذشت و حسينا در قصر خود كه روبهروي حاكم بود، روزگار ميگذراند و به گردنفرازي در برابر نگار ميپرداخت. با پهلوانان كشتي ميگرفت و به سواركاري ميپرداخت. در تيراندازي مسابقه ميداد و پري بود كه اين بار فيالبداهه شعر ميسرود و ميخواند و حسينا را مغرورتر ميكرد:
حسينا، دُو دوِ اسبت بنازم
قباي سبز يكدستت بنازم
تو كه تير و كمون در چله داري
بزن بر سينهام، شصتت بنازم
تا اينكه روزي جاسوسان خبر آوردند كه اي حاكم، چه نشستهاي كه دشمن قصد حمله و گرفتن خاك را دارد. از شرق و شمال شرق ميآيد، مثل باد صرصر، به خار بيابان هم رحم نميكند و حاكم قضيه را با حسينا در ميان گذاشت. حسينا گفت: حاكم نگران نباشد، هزار مرد جنگي آماده ميكنم و چنان دماري از روزگارشان در ميآورم كه در تاريخ بنويسند.
به يك چشم برهم زدن لشكر آماده شد و حسينا براي خداحافظي پيش حاكم رفت و گفت: در هفت روز دشمن را تار و مار ميكنم. حاكم گفت: براي من اين هفت روز حكم هفت سال را پيدا ميكند. حسينا پيش پري رفت و گفت: هفت روز ديگر ميآيم، سرافراز و پيروز. پري گفت: براي من چون هفتاد سال ميگذرد.
حسينا خداحافظي كرد و به راه افتاد و به همراه هزار سوار جنگي براي نبرد با دشمن رفت. پري از زمان رفتنِ حُسينا، تا سه روز خورد و خوراك و خواب نداشت. بيقرار بود. به هر سو كه مينگريست حسينا را ميديد. طبيب آوردند كه او را آرام كند، اما پري در خواب هم با حسينا همراز بود. هفتهاي گذشت و حسينا نيامد. پري بيقرار و ديوانهوار، به كنيزكان پيغام داد كه: برويد و خبري از حسينا بياوريد. بگوييد هر كس از حسينا خبر بياورد مژدگاني خوبي به او ميدهم. سيصد سكّه به او ميدهم به اضافه هر چه كه طلب كند و بخواهد.
كنيزكان خبر را به سوداگران و چاپارها دادند و خبر دهان به دهان رفت و به گوش ديگر مردم نيز رسيد. پس از ده روز كسي آمد و گفت: من خبري از حسينا دارم. پري گفت: حالش را وصف كن و او چنين گفت:
حسينا مهرة مرجون گرفته
دو زلفش حلقه و ميدون گرفته
دو زلفش حلقه و ميدون چپ و راست
حسينا برج هندستون گرفته
پري دستور داد سيصد سكه به خبرآورنده بدهند. مرد سيصد سكه را گرفت و رفت. خبر پاداش به ديگران كه رسيد هر كدام سعي در پيشي گرفتن از همديگر داشتند و سكّهاي ميگرفتند و ميرفتند؛ تا اينكه روزي، مردي پليد كه از خواستگاران سابق پري بود به پري خبر داد كه بهتر است به انتظار نماند؛ چرا كه از حسينا خبرهاي بدي دارد. پري گفت: بگوييد بيايد ببينم حرفش چيست؟
مرد را آوردند و او گفت كه: حسينا در نبردهاي آخرينش شكست خورده و پريشان و ناراحت و شيدا، در بيابانها سرگردان شده و از شرمساري شكست ديگر نميآيد و آواز پليدش را چنين سر داد كه:
حسينا را بديدم كوله در پشت
كمون در دست ني ميزد به انگشت
حسينا در فراقت سينه چاكه
چو ماهي بر لب دريا شده خشك
پري زاري فراوان كرد و دستور داد تا به مرد سكّه بدهند. مرد خبيث گفت: نه من سكّهها را نميخواهم. بهتر است قول دوم را به انجام برساني. گفتهاي هر چه بخواهند و طلب كنند و من ميخواهم كه سه بار تو را ببوسم!
كنيزكان، متغيّر، هر چه كردند چارهساز نشد. بزرگان پا در ميان شدند كه اين اشكال دارد، نبايد مرد غريبه چنين كند، بلكه سكّه و جواهر بيشتر بگيرد و برود. باز هم نشد. خبر آورنده هر دو پا را در يك كفش كرده بود كه: قول را نبايد زير پا گذاشت. پري مجبور به وفاق قول شد و مرد خبيث از روي روبنده، لبهاي پري را چنان بوسيد كه لبهايش زخم شد و به خونريزي افتاد و كارش به رختخواب بيماري كشيد و مرد خبيث نيز گريخت.3
از سوي ديگر حسينا با فتح و پيروزي در حال بازگشت از جنگ بود و در سه منزلي شهر اردو زده بود و بيقرار، براي ديدار پري، روزشماري ميكرد. مرد خبيث به هر حيله خود را به اردوي حسينا رساند و ديد كه حسينا در ميان اميران سپاه خود توصيف نيكوخصالي پري را ميكند. پس به مجلس وارد شد و با دادن نشانيهاي پري، شروع به نفاقافكني كرد و پَلاسِ شرّ بافت و از بيمهري پري چنين سخن راند:
حسينا كم بكن تعريف يارت
كه من بسيار ديدم اين نگارت
كنيزي از كنيزان بخارا
نميدونم كجا گشته دچارت
حسينا كه آواز ناخوشآيند مرد را شنيد برآشفت كه: اين ياوه چيست كه ميبافي؟ و مرد با تمام خباثت باز خواند كه:
حسيناي نازنين، خاك بر سر تو
بخوردم بوسهها از دلبر تو
بخوردم بوسهها، جاي تو خالي
ببُردُم لوك مستي از برِ تو
حسينا شمشير كشيد و پريد و در دم، مرد خبيث را به سزاي خويش رساند و همان شب دستور حركت اردو را داد تا زودتر به شيراز برسند. از سوي ديگر پري رنجور از زخم بر لب و داغ بر دل در تب و هذيان بر اين باور كه حسينا مرده و يا از شكست در جنگ ديوانه شده شعر ميسرود و نجوا ميكرد:
حسينا ميدويد، من ميدويدم
حسينا مينشست من ميرسيدم4
همو خال برِ روي حسينا
اگر او ميفروخت، من، ميخريدم
در اين حال خبر آمد كه مرد خبيث دروغ گفته و خواسته زخمي برساند والّا حسينا در حال بازگشت است و پيروزمندانه از جنگ باز ميگردد. پري خوشحال و مسرور شروع به شعرگويي كرد كه:
حسينا كرّة نوزين سواره
به زير ساية پرودگاره
خداوندا حسينا را نگه دار
ميونِ فارس و كرمون دهنهواره
حسينا به كاخ كه رسيد ديد كسي به پيشوازش نيامد. ميدانست كه پري پيش از رفتن او باردار شده بود، اما بر اثر حرفهاي مرد خبيث عصبي و تند شروع به فرياد كرد:
حسينا گفت كه من گلدسته بودم
دلم بر يار جاني بسته بودم
كه لعنت بر زن و بر بچة زن
به پيشوازم نيامد، خسته بودم
پري كه در بستر بيماري افتاده بود با شنيدن فريادهاي حسينا، جان گرفت و شتابان از بستر درآمد و با رنجوري تمام در حالي كه افتان و خيزان و گيج بود چنين سرود:
حسينا يارت آمد، يارت آمد
درخت ميوة پربارت آمد
رسيده نو گُلُم از راه شيراز
گل نشكفتة پُربارِت آمد
حسينا صداي پري را كه شنيد، كمي آرام گرفت و به سوي او دويد و متوجه زخم لبهاي پري شد و انگار دنيا را بر سرش خراب كردند. افسرده و غمگين گفت:
حسينا بر گل نوقَد رسيده
لب و دندان تو، داغي رسيده؟
لب و دندان تو چون باغچة گل
به آن باغچه، كدام بلبل رسيده؟ 5
پري با شرم دستپاچه شد و به دروغ متوسّل گشت و اشتباهش هم همين بود. او خواند:
ديشب، با خواب خوش آلُفته بودم
عجيب خواب خوشي را ديده بودم
ز جا جستم حسينا را نديدم
لب بالا به دندان وَر گزيدم
حسينا فهميد كه پري دروغ ميگويد، چون به هنگام وحشت و تعجّب انسان لب پايين را ميگزد نه لب بالا را. پس گفت:
حسينا را مگر تو بچّه ديدي
و يا احوال او سرگشته ديدي؟
لب پايين به قولِ ما، درسته
لب بالا به دندان كي گزيدي؟
پري ديد كه دروغگويي بيفايده است. پس بر زمين نشست و به پاي حسينا افتاد و ماجرا را با صداقت كامل بيان كرد و گفت:
حسينا ميكُشي يا ميگذاري
نكردم بيرضايت هيچ كاري
براي خاطر رويَت حسينا
سه بوس دادم بر يك رهگذاري
پري به گريه افتاد و حسينا سرخورده از اين عمل بيخردانة زن، از كاخ بيرون آمد و گفت:
اين چه عشقي بود و چه علاقهاي؟ سي روز نبودم سه بوس به غريبه دادي؟ به همين حال بمان تا قدر عافيت بداني. كنيزكان كه حال پري را پريشان ديدند به دنبال حسينا دويدند تا شايد او را از رفتن باز دارند. اما عاشق بيوفاييديده، حيران و عصبي و سرگشته به راه افتاده بود و هيچ كس نميتوانست او را باز گرداند. پري از فراز كاخ شيونكنان داد كشيد و آواز سر داد:
حسينا ميروي راه تو دوره
حسينا ميروي يارت صبوره6
حسينا ميروي، رويُم نبيني؟
اگر شانه شوي، مويُم نبيني
حسينا فريادزنان و گريهكنان در حال گريز از كاخ گفت:
حسينا ميرود از كاخ و دريا
سپاهان ميرود يا سوي بُرخوار 7
به جايي ميروم اينجا نمونُم
به چشم دوست و دشمن گشتهام خوار
پري رفتن حسينا را شاهد بود و بيقراري ميكرد و حسينا در حالي كه از تمام تعلقات دنيوي و درباري خود را پاك و سلاح و لباسها را پرت ميكرد، دستور داد، چاپايي برايش فراهم كنند تا به راه خود برود.
حسينا گفت: بيار نرّه الاغم
كه گَندِ عاشقي خورد بر دماغم
نه مالي خواهم و نه مُلك و دولت
همون شمشير كج، دست چلاغُم
كنيزي پيشش آمد و گفت: نرو، پري دل ميتركاند. از اشتباهش بگذر. كجا ميخواهي بروي؟
حسينا گفت: از اين غم ميكنم بار
روم به سرحد ري، سرحد لار8
روم به سرحد سيستان بمانم
ميون دوست و دشمن گشتهام خوار
پري كه ديد فلك هم نميتواند جلوي رفتن حسينا را بگيرد، تا زماني كه حسينا از سواد شهر دور شد از پنجره كاخ فرياد ميكشيد:
حسينا ميروي؟ باشي سلامت
به گردن ميزني تيغ ملامت
شما مردم نميدونيد بدونيد
منم يار حسينا، تا قيامت
حسينا با جسم خسته و دل شكسته به راه افتاد و شيراز را ترك كرد و سه شبانهروز راه طي كرد تا به منزلگاهي رسيد كه برادران پري در آنجا همسر گزيده بودند و ساكن بودند. يكي از برادران به سر راه، انتظار حسينا را ميكشيد. حسينا به او كه رسيد برادر پري جلوي راهش دويد و با زباني چرب و نرم از او دعوت كرد تا مهمانش گردد و گفت:
حسينا گله در دان است بنشين9
پنير و شير فراوان است بنشين
دو تا برّّه به باغ پروار كردم
براي شام مهمان است، بنشين
حسينا كه روي گشادة ميزبان را ديد پياده شد تا خستگي راه را از تن به در كند، غافل از آنكه سواران تيزرو كه پيك پري بودند روز قبل از آن به برادران پري، خبر حسينا و گريز او از كاخ را رساندهاند و برادران همقسم شدهاند كه حسينا را با طرح نقشهاي از رفتن باز دارند و در تاريكي شب سرش را ببرند و به پري هديه كنند. حسينا در چادر خوابيده بود كه همسر برادر بزرگ پري به نام «نسايي» كه گوشهچشمي هم به حسينا از گذشته داشت و در زيبايي با پري برابري ميكرد بلكه بهتر از او هم بود، به هر حيله كه ميتوانست خود را به پشت چادر حسينا رساند و حسينا را بيدار كرد و او را از حيله برادران پري آگاه ساخت و گفت:
حسينا گله در دان است بگريز
پنير و شير فراوان است بگريز
دو خنجر را به الماس آب دادند
براي مرد مهمان است بگريز
حسينا كه متوجّه نيرنگ برادران پري شد با عجله از چادر بيرون زد، اسب تندروي را كه نسايي برايش آورده بود، سوار شد و با عجله از نسايي خداحافظي كرد و رفت.
امّا به كاخ بازگرديم، با رفتن حسينا، آشوبي در كاخ برپا شد. حاكم كه از مطلب پري و حسينا آگاه شد پري را كه باردار بود با حالتي خفيف و خوار از كاخ بيرون كرد و خود در فراق حسينا سالها آن قدر گريست كه نابينا شد.
پري با كمك خواهرش حوري خانهاي را پيدا كرد و در آن خانه مسكن گزيد. نخ ريسيد، پارچه بافت و لباس دوخت تا روزگار بگذراند و فرزندش به دنيا بيايد. از سوي ديگر حسينا ابتدا به كارهاي سخت و طاقتفرسا ميپرداخت تا با رنج كار، رنج فكر را از خود دور كند. ابتدا در كوهها، سنگتراشي ميكرد و زار ميزد و ميخواند:
در اين كوههاي پُرسنگه حسينا
غريب و زار و دلتنگه حسينا
به من ميگن پري جان ننگ كرده
ملامتها همه ننگه حسينا
پس از چندي باز سر به صحرا ميگذارد و به ديار ديگري ميرود و چوپاني گلهها را ميپذيرد و چند سالي را به چوپاني ميگذراند و غم دل را با خداي خويش ميگويد كه:
حسينا عاشق و امشب غمينه
درون سينه داغ آتشينه
رفيق و آشنا از من گريزون
خدايا سرنوشت من همينه
اين ماجرا بگذاريم و به شيراز برويم. خداوند از وجود پري و حسينا فرزند پسري به دنيا آورد كه از هوش و دانش بهره فراوان ميبرد و در آموختن و يادگيري درسها نمونه بود و در تمام شهر مشهور شده بود و پري از اين بابت خدا را شكر ميكرد. حسينا چوپاني را هم ول كرد و آشفته و بيسامان سوي جنوب راه در پيش گرفت؛ همان جايي كه سالها پيش جنگيده بود و بر دشمن پيروز شده بود و هنگام بازگشت زخمي بر روحش وارد آمده بود. پس بر سر راه نشست و گريست و چنين گفت:
حسينا گفت كه دل را زار كردم
غلط كردم كه پشت از يار كردم
رسيدم بر سر بست چُغادَك10
نشستم گرية بسيار كردم
در همين زمان پيري از كنار او گذشت كه درويشمسلك و زاهد بود11 با ديدن حسينا پيش آمد و دست بر شانهاش نهاد و گفت: حسينا، آن كه تو و پري را آفريده و مهر و محبت را در دل انسان نهاده است، رحمت هم دارد. درياي رحمت الهي آنقدر بيكران است كه بنده از شناخت آن عاجز است. از سختترين و بدترين گناه ميگذرد. تو از آن كه ستّارالعيوب و غفّارالذنوب است، ياد نگرفتهاي؟
از گناه پري بگذر و به سوي خانه برو كه فرزندت در آرزوي پدر ميسوزد و پري در رؤياي ديدار تو ديوانه شده و حاكم از فرط گرية زياد نابينا گرديده است. حسينا با نصايح پير برخاست. وضويي ساخت و سجدة شكر به جا آورد و به سرعت روانة شيراز گرديد و در بين راه دائم چنين ميخواند:
پري جان من تو را بر حق سپردم
تو را بر قادر مطلق سپردم
اگر جاي دگر دل داده باشي
تو را بر طعنة ناحق سپردم
آمد تا به شيراز رسيد. ديد اوضاع ديگرگون و شهر عوض شده است. حيران شد. تا غروب اين سو و آن سوي شهر سر كشيد و چيزي و كسي آشنا نديد. پس به مسجد رفت و آنجا با مرد قصّابي آشنا شد. قصّاب به او گفت: فردا به در مغازة من بيا تا بيشتر با هم آشنا شويم. هم تو از گمشدهات نشاني مييابي، هم من همصحبتي پيدا ميكنم، توكل به خدا، مشكلت حل ميشود.
حسينا قبول كرد. شب را به عبادت و راز و نياز تا نيمه شب گذارند و صبح روز بعد راهي مغازه قصابي شد. به طور اتفاقي آن روز قصاب، فروش خوبي كرد و آخر روز براي خوشقدمي حسينا مبلغي هم به يمن حضور او به او داد و گفت: هر روز بيا كه خوشقدمي و مرا مريد خود كردي.
حسينا روزهاي بعد هم آمد و از احوال حاكم شيراز و پري پرسيد و مرد قصاب گفت: حاكم نابينا شده است و نايبهاي او حكومت را اداره ميكنند. پري نيز در محلهاي نامعلوم در شيراز زندگي ميكند و به پاي حسينا نشسته و همسر ديگري اختيار نكرده است. از پسر حسينا مراقبت ميكند. حسينا از قصاب تشكر كرد و باز به جستوجو در شهر پرداخت. حوالي شامگاه در محلهاي از پايين شهر ديد كه از خانهاي مخروبه، پسركي شادمان بيرون جست و شمشير چوبي خود را در هوا چرخاند و فرياد كشيد و تعداد زيادي نوجوان از پشت ديوارها به جنگ او آمدند و او با همه آنان جنگيد و پيروز شد. حسينا با خود گفت: بايد اين پسرك، پسر من باشد.
پس خانه را نشانه گذاشت و به مسجد بازگشت. از قضاي روزگار سهشنبه بود و پري با دعاي توسل به راز و نياز با خدا مشغول بود كه پيرمردي درويشمسلك و زاهد به پشت پنجره خانه پري رسيد و جامي آب و قرصي نان طلب كرد. پري پسر را گفت تا ناني و قاتقي12 و جام آبي به پيرمرد برساند. پيرمرد نان و خورش را خورد و به پسر گفت: به مادرت بگو كه ناراحتي و غم به سر آمد. آماده باش كه خداوند رقم ديگري بر سرنوشت تو كشيده است و زمزمه كرد:
مخور غصه كه يار تو ميآيه
به دل صبر و قرار تو ميآيه
مخور غصه پري، زاري مكن باز
حسينا صب كنار تو ميآيه13
پسر برگشت و حكايت را به مادر گفت. پري با عجله بيرون دويد اما هيچ كس را نديد. فهميد كه رازي در كار است و منتظر فردا شد.
صبح روز بعد حسينا باز به راه افتاد و به همان محله و نزديك خانة پري رفت و از پنجرة يكي از اتاقها كه رو به كوچه بود سر كشيد و پري را شكسته و خسته ديد كه در حال پارچهبافي بود. حسينا با اشك و آه چنين گفت:
پريام را بديدم در قلمكار
نَوَرد از نقره و ماكو طلاكار14
به قربان همان دستا بِشَم من
كه ماكو ميزنه چيتِ قلمكار
پري صداي ناله و زاري و آواز حزين را كه شنيد ناراحت برخاست و بدون آنكه بنگرد با عصبانيت و ناراحتي آمد و پنجره را بست و فرياد كشيد:
كي هستي غريبه كه به خانه مردم چشم مياندازي و نگاه به نامحرم ميكني؟
حسينا اشكريز و داغ بر دل چنين سرود: حسينا گفت: حسين لاغرم من
حسين سنگچُل سوداگرم من15
حسيناي سنگچلي از ملك شيراز
ميون صد جوون شورآورم من
پري عصبيتر شد. باور نكرد كه حسينا بازگشته است. پس گفت مرد حسابي خجالت بكش. هر كه از هر جا بلند شد، آمد پاي اين پنجره كه حسينا نميشود. اگر حسينا هستي تا به حال كجا بودي؟ اين سر و شكل مجنونوار چيه؟
حسينا شرح سرگذشت خود را مختصر گفت. پري با شنيدن ماجراهاي حسينا در پاي پنجره غش كرد و از حال رفت و بيهوش شد. حسينا به سرعت پنجره را شكست، داخل خانه رفت، تا پري را بههوش بياورد. همسايهها كه ديدند مردي از پنجره وارد خانه پري شد، به خانه ريختند و تا ميخورد حسينا را زدند و نزد قاضي بردند. قاضي شرح حال حسينا را كه شنيد، شادمان شد و به مردم گفت: اشتباه كردهايد. او حسيناي واقعي و شوهر پري است و از حسينا خواست كه ضاربان را ببخشد و حسينا براي آنكه لبخندي بر لبان همه بنشاند چنين خواند:
به بازار ميروند قاضي و مفتي
كه هر دو تا مثال گرگ جفتي
دعا گويم، شما آمين بگوييد
به غضب امير و قاضي نيفتي!!
قاضي مردم را به خانه فرستاد و حسينا را برداشت و با هم راهي كاخ حاكم شدند. حاكم پير كه شنيد حسينا آمده افتان و خيزان به ديدارش شتافت و حسينا حاكم را كه حكم پدر برايش داشت در آغوش گرفت و بر چشمان او بوسه زد. [ميگويند كه از حكم الهي بينايي چشمان حاكم بازگشت، و الله اعلم] حاكم كه از ديدار حسينا مسرور بود، دستور داد تا كاخ و شهر را چراغان كنند و طبل حكمراني به نام او بزنند. هنگام شب، حسينا در كاخ به يادش افتاد كه از صبح كه در خانة پري كتك خورد از او و پسرش خبري ندارد. پس نوكران را خواست تا پري را به كاخ بياورند؛ غافل از آنكه حاكم پير پيش از او دستور داده بود كه پري را به دربار آورده و مشاطّهگران و خيّاطان كاخ حاكم از پري لعبتي ساخته بودند كه حسينا از آن بيخبر بود. نوكران حسينا تا خواستند دستور او را انجام دهند صداي هلهلة كنيزكان در كاخ طنين افكند كه شادمانه ميخواندند:
حسينا نوشِت آمد، نوشِت آمد
بلندبالاي مخملپوشِت آمد
تو ميخواستي كه در خوابش ببيني
به بيداري كنار گوشت آمد
حسينا بهتزده به بيرون دويد و پري را همان طوري ديد كه روز اوّل ديده بود. علاوه بر آنكه پسر باهوش و چالاكي هم در كنارش بود و در آرزوي ديدار پدر ميسوخت. حسينا فرزند را در آغوش گرفت و سر تا پايش را غرق بوسه كرد و هر سه به خوبي و خوشي به ادامة زندگي پرداختند.
در همان زمان بود كه از آسمان سه تا سيب رسيد. يكي براي من، يكي براي تو، يكي براي هر كس كه اين قصّه را شنيد.
به نقل از سايت : سوره مهر
پينوشت:
1. به نادر نامه قدوسي از انجمن آثار ملي خراسان و نوشتههاي پراكنده دربارة يارسان صديق صفيزاده نيز ميشود رجوع كرد.
2. نوار پژوهشي از نمونه اين شيوه آوازخواني با صداي محمد وبنگيجه و پسرش در آرشيو پژوهشيام وجود دارد.
3. روايت ديگر چنين است كه پري با شنيدن اين خبر، خودش از روي اضطراب و وحشت لب بالا را زير دندان چندان فشار داد كه سوراخ شد و خون آمد.
4. در پارهاي روايات ميگويند: حسينا مينشست من مينشستم.
5. در بعضي روايات ميگويند: چريده.
6. در برخي نقاط ميخوانند: باد صبوره و برخي ميگويند: درياي شوره.
7. برخوار ناحيهاي از اصفهان كنوني شامل: گز، سين، دولتآباد به مركزيت بُرخوار.
8. منظور لرستان است كه امروزه بخشي از آن جزء استان هرمزگان و بخشي جزء استان فارس و بوشهر